جدول جو
جدول جو

معنی خلل انداختن - جستجوی لغت در جدول جو

خلل انداختن
(بِ رَ تَ)
خرابی ایجاد کردن. تباهی ایجاد کردن، تفرقه ایجاد کردن:
دل عارف غبارآلودۀ کثرت نمیگردد
نیندازد خلل در وحدت آئینه صورتها.
؟
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(پَ وَ دَ)
تف انداختن. خیو افکندن. بزق. بسق. بصق. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
در تداول زنان، هیاهو کردن. هیاهو کردن در حالی که هنوز علت آن شاید وجود خارجی ندارد. چو انداختن (در تداول مردم قزوین) ، لو دادن
لغت نامه دهخدا
(سَ بُ تَ)
گل انداختن صورت و روی، سرخ شدن روی از نشاط جوانی و شادابی یا در حالت تب یا خجلت. پیدا شدن سرخی در روی در اثر تب و یا حرارت بیرونی یا خجلت. سرخ شدن گونه به طبع بعلت شرم یا بیماری. و رجوع به گل افکندن شود، گل دوختن یا گل نقش کردن در روی کاغذ یا پارچه
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ وَ تَ / تِ دَ)
دل دادن و بی دل شدن. (آنندراج). دل باختن. دل از کف دادن:
دل نیندازم اگر تیر تو از جان گذرد
تا نگویند به سهمی سپر انداخته ای.
حیاتی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عِ وَ کَ دَ)
نعل افکندن. نعل ریختن. رجوع به نعل افکندن شود، نعل از سم اسب فروافتادن بر اثر سرعت رفتن:
هر کجا نعلی بیندازد براق طبع من
آسمان زآن تیغ بران سازد از بهر غزا.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(دَ)
کنایه از شادی کردن و خوشحالی نمودن و فریاد زدن از روی شوق و انتعاش خاطر باشد دربدست آمدن چیزی که مردمان همه طالب آن باشند. کله برانداختن. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کلاه انداختن. کنایه از شادی کردن به جهت بدست آمدن چیزی دلخواه. خوشحالی کردن. (فرهنگ فارسی معین) :
دید او را کله انداخت ماه.
امیرخسرو (از فرهنگ رشیدی).
و رجوع به کلاه انداختن و کله برانداختن شود
لغت نامه دهخدا
(تُ گِ رِ تَ)
رمل کشیدن. فال برآوردن از رمل. رجوع به رمل و رمّال و رمل کشیدن شود
لغت نامه دهخدا
(گَ تَ)
بخون دویدن داشتن جائی از تن را. (یادداشت مؤلف). مجروح کردن جایی از بدن و گذاردن که از آن خون آید
لغت نامه دهخدا
(بِ سَ رِ مَ / مِ سُ خَ گُ تَ)
گره خفت زدن. گره خفت کردن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
تف انداختن. آب دهان انداختن. خدو افکندن. بصق. (از منتهی الارب) :
او خدو انداخت بر رویی که ماه
سجده آرد پیش او در سجده گاه.
مولوی (مثنوی)
لغت نامه دهخدا
(بِ دَ)
پنهان انداختن در خاک چیزی که بدزدی رفته تا دزد رسوا نشود. خاک اندازان و خاک ریختن نیز گویند و این در هندوستان مرسوم است. (آنندراج). رجوع به خاک انداز شود:
گفتمش دزدیده ای دل را و خون کردی جگر
گفت سیفی خاک ریزم گر بمن داری گمان.
سیفی بدیعی (از آنندراج).
خاک بر هر طرف تودۀ افلاک انداز
نشود یافته آن گم شده بی خاک انداز.
ملاطغرا (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَکَ دَ)
لک انداختن انگور، لک زدن آن. رجوع به لک زدن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از علم انداختن
تصویر علم انداختن
عاجز شدن و رو گرداندن سپر انداختن، غافل شدن
فرهنگ لغت هوشیار
گل دوختن نقش گل را بر روی کاغذ یا پارچه انداختن، یا گل انداختن صورت (روی لپ)، سرخ شدن صورت بر اثر جوانی و شادابی یا تب یا شرم
فرهنگ لغت هوشیار
لک زدن آن لک زدن میوه. لک برداشتن میوه بر اثر رسیدن و پخته شدن قسمتی از میوه برنگ دیگر درآمدن، یا لک زدن دل کسی برای چیزی. بشدت خواستار آن بودن سخت مشتاق آن بودن: دلم برایش لک میزند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لو انداختن
تصویر لو انداختن
هیاهو کردن، لو دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کله انداختن
تصویر کله انداختن
شادی کردن به جهت بدست آمدن چیزی دلخواه خوشحالی کردن: (دیدن او را کل انداخت ماه)، (امیر خسرو)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گل انداختن
تصویر گل انداختن
((~. اَ تَ))
سرخ شدن، برافروخته شدن، گرم شدن (گفتگو)، نقش انداختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نزل انداختن
تصویر نزل انداختن
((~. اَ تَ))
سفره گستردن برای مهمان
فرهنگ فارسی معین
تف انداختن، تف کردن، تف زدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد